شبی که پروردگار بی حساب می بخشد/لیله الرغائب؛ شب نزول رحمت الهی
تاریخ انتشار: ۳۰ بهمن ۱۳۹۹ | کد خبر: ۳۱۰۵۲۰۸۵
طبق روایات، ملائکه در شب لیله الرغائب در اطراف کعبه جمع میشوند و از خداوند برای کسی که در ماه رجب عبادت و بندگی می کند و روزه رجبیه میگیرد، طلب رحمت می کنند و در واقع شب نزول رحمت الهی است.
به گزارش شبکه اطلاع رسانی راه دانا؛ به نقل از عصرهامون؛ امروز اولین پنجشنبه ماه رجب است، ماهی که نباید فضائل آن را به بوته فراموشی سپرد، ماه مبارکی که از قداست ویژه ای نزد پروردگار عالم برخوردار است.
بیشتر بخوانید:
اخباری که در وبسایت منتشر نمیشوند!
اما در این میان، اولین شب جمعه این ماه، نامی خاص به خود گرفته، شبی که سرشار از پاداش و عطای فراوان بوده و در واقع شب رغبت به عبادت است، همان شبی که ملائک به زمین می آیند تا برای بندگان طلب عفو کنند.
آری در این شب، خداوند فرصتی را فراهم کرده است که بندگانش با میل و رغبت به سوی عبادت بشتابند، لحظاتی را از خویشتن رها شوند و به ذکر، اقامه نماز و قرائت قرآن بپردازند و بی واسطه از پروردگارشان طلب مغفرت کنند.
هر سال همزمان با اولین شب جمعه ماه رجب، نماز لیله الرغائب در بسیاری از مساجد کشورمان اقامه می شود که از سال ۱۳۹۲ در مسجد المهدی (عج) زاهدان نیز مورد توجه ویژه قرار گرفت و هر سال جمعیت بسیار باشکوه و قابل توجهی در این نماز پر فیض شرکت می کنند.
معنی و اهمیت لیله الرغائب
در همین راستا با حجت الاسلام علیرضا اصغری حسامیه، کارشناس مسائل مذهبی گفت و گویی انجام شده است که با اشاره به اهمیت لیله الرغائب و اعمال آن، به خبرنگار ما گفت: برخلاف آنچه که می گویند لیله الرغائب شب آرزوهاست، الرغائب به معنی آرزو نیست، بلکه به معنای میل و رغبت پیدا کردن به یک امر بوده و این شب به معنای شب عبادت و رغبت به عبادت است، چراکه در چنین شبی خدا به بنده هایش رغبت بیشتری دارد.
وی اظهار کرد: با توجه به این مهم اعمالی توصیه شده که با آن بنده ها هم رغبت بیشتری به رحمت پروردگار و جذب رحمت خداوند پیدا میکنند.
اصغری حسامیه افزود: نماز لیله الرغائب از جمله نماز های بسیار سفارش شده مستحبی در شب جمعه اول ماه رجب است که به صورت فرادا اقامه میشود که در مسجد المهدی (عج) زاهدان هم نمازگزاران بین نماز مغرب و عشا با نیت فرادا ولی به صورت همخوانی این نماز را می خواندند.
لیله الرغائب چه شبی است؟
وی گفت: لیله الرغائب شبی است که پنجشنبه ماه رجب باشد، به این معنا که اگر اول رجب روز جمعه بود، شب اول لیله الرغائب نیست، چراکه از اعمال لیله الرغائب روزه روز پنجشنبه است، بنابراین آن شب جمعه ای لیلةالرغائب محسوب می شود که پنجشنبه اول ماه رجب بوده باشد.
این کارشناس با اشاره به اعمال لیله الرغائب، ادامه داد: همان اعمالی که برای ماه رجب بیان شده، شامل ذکر لا اله الا الله، استغفرالله ربی و اتوب علیه و قرائت سوره توحید برای لیله الرغائب نیز توصیه شده اما در این شب دارای ثواب مضاعفی است.
مَلَک نورانی که همنشین مردگان می شود
وی با بیان این که علاوه بر اعمال عمومی و مشترک ماه رجب که در لیله الرغائب ارزش بیشتری دارد، یکسری اعمال، مخصوص این شب است، اذعان کرد: روزه روز پنجشنبه از اعمال مخصوص لیله الرغائب است، وقت افطار بعد از نماز مغرب و قبل از نماز عشاء، نمازی معروف به لیله الرغائب اقامه می شود که ثواب بسیار عظیمی دارد، از جمله اینکه پیامبر (ص) فرمودند که وقتی میت را در قبر می گذارند، این نماز به صورت یک مَلَک نورانی برای وی وارد و همنشین اش می شود.
اصغری حسامیه با اشاره به کیفیت نماز لیله الرغائب، بیان کرد: بین نماز مغرب و عشاء دوازده رکعت (6 نماز 2 رکعتی) خوانده می شود که در هر رکعت سوره حمد، سه مرتبه سوره قدر و دوازده مرتبه سوره توحید قرائت می شود، بعد از اتمام ۱۲ رکعت، ۷۰ مرتبه "اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ النَّبِیِّ الْأُمِّیِّ وَ عَلَی آلِهِ" قرائت و سپس سجده انجام و ۷۰ مرتبه ذکر "سُبُّوحٌ قُدُّوسٌ رَبُّ الْمَلائِکَةِ وَ الرُّوحِ" ادا می شود.
به گفته وی، در ادامه سر از سجده برداشته و "رَبِّ اغْفِرْ وَ ارْحَمْ وَ تَجَاوَزْ عَمَّا تَعْلَمُ إِنَّکَ أَنْتَ الْعَلِیُّ الْأَعْظَمُ"بیان و سپس مجدد در حال سجده ۷۰ مرتبه ذکر "سُبُّوحٌ قُدُّوسٌ رَبُّ الْمَلائِکَةِ وَ الرُّوحِ" قرائت می شود.
تاثیر صلوات در حاجت روایی
این خطیب شهیر بیان کرد: توصیه می کنم بعد از این ذکر "سُبُّوحٌ قُدُّوسٌ رَبُّ الْمَلائِکَةِ وَ الرُّوحِ" تمام شد، هفت مرتبه یا "ارحم الراحمین" بگویید، این ذکر جزو نماز لیله الرغائب نیست، اما سفارش شده است که اگر میخواهید حاجتتان برآورده شود، این ذکر را هفت مرتبه بیان کنید و بعد از آن صلوات بفرستید، حاجت بخواهید و مجدد صلوات بگویید و طلب حاجت کنید.
وی با بیان این که هر حاجتی که دارید قبل و بعد آن صلوات بفرستید، چراکه روایت داریم این گونه به اجابت نزدیک است، افزود: در اهمیت لیله الرغائب روایات فراوانی نقل شده از جمله این که ملائکه برای کسی که شب لیله الرغائب را با تلاوت قرآن، نماز، دعا و استغفار بگذراند، دعا می کنند.
اصغری حسامیه عنوان کرد: روایت داریم که ملائکه شب لیله الرغائب در اطراف کعبه جمع میشوند و از خداوند برای کسی که در ماه رجب عبادت و بندگی می کند، به خصوص روزه رجبیه میگیرد، طلب رحمت می کنند.
وی درباره چگونگی اقامهی نماز للیه الرغائب، تاکید کرد: این نماز مستحبی هست و باید فرادا خوانده شود و به جماعت صحیح نیست. با توجه به اینکه در مجموع اعمال شب لیله الرغائب مستحب است، امسال که شیوع ویروس کرونا را داریم مومنان می توانند در منازلشان یا با حضور در مساجد، امامزاده ها و دیگر اماکن مقدس با رعایت فاصله اجتماعی بیش از ۲ متر این عبادات را انجام دهند، اگر هم ندایی از بلندگوهای مساجد بلند شد، استماع کنند و از آن بهره ببرند.
انتهای پیام/
منبع: دانا
کلیدواژه: نماز لیله الرغائب شب لیله الرغائب ماه رجب شب جمعه
درخواست حذف خبر:
«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را بهطور اتوماتیک از وبسایت www.dana.ir دریافت کردهاست، لذا منبع این خبر، وبسایت «دانا» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۳۱۰۵۲۰۸۵ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتیکه در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.
با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.
خبر بعدی:
خبرنگاری که معلم شد
ایسنا/همدان من امروز روزگار معلمی را زندگی میکنم که یکی از بزرگترین مسئولیتهای جامعه روی دوشش سنگینی میکند؛ مسئولیت تربیت و آموزش کودکانی که تکتکشان آجری هستند برای ساختن آینده این سرزمین.
اینکه هر روز باید دفترهای ۳۰ دانشآموز را ورق بزنم، در کتابهای نگارششان بازخورد بنویسم، حواسم به دستخطشان باشد، جمع و تفریق فرآیندی را بارها و بارها روی تخته بنویسم و تمرین کنم. محور اعداد را با گچ روی زمین بکشم. یک سیب را در کلاس به چهار قسمت مساوی تقسیم کنم و کسر را توضیح بدهم. حواسم باشد وارد کلاس میشوند سلام دهند و در بزنند، به یکدیگر احترام بگذارند، در دعواهای بچگانهشان میانجیگری کنم، در پیدا کردن مداد و پاکنی که مدام گم میکنند، به آنها کمک کنم، با دلدردهای اول صبحشان همدردی کنم و با خوشحالیهایشان موقع گرفتن نمره خیلی خوب، بخندم. در یک روستای دور و محروم که فقط تا کلاس نهم مدرسه دارند، امید را در دلشان زنده نگه دارم. حواسم به زهرا باشد که پدرش را بر اثر اعتیاد از دست داده و مادرش آنها رها کرده و رفته است طوری که دانشآموزان دیگر احساس نکنند بین زهرا با آنها فرق میگذارم و در عین حال رفتار ترحمآمیزی نداشته باشم یا فاطمه که از همه فاصله میگیرد و آنقدر خجالتی است که با کسی دوست نمیشود. صبور باشم موقع اجازههای گاه و بیگاهشان برای خوردن آب و دستشویی رفتن یا با حرفهای بیربطشان موقع تدریس.
از ذوقشان موقع امضایی که به شکل پروانه و بادبادک در دفترهایشان میکشم، لذت ببرم و کیف کنم. از وضعیت خانوادگی تکتکشان مطلع شوم و به آنها بفهمانم که قالیبافی، فروشندگی، خانهداری و کشاورزی هم به اندازه پزشکی و مهندسی قابل احترام است و مهم نیست که پزشک باشی یا کشاورز؛ مهم این است که به اندازه توانت بتوانی وطنت را بسازی، حتی به اندازه یک آجر. اینها همه لحظههایی از زندگی کاری یک معلم است و زندگی من امروز به شیرینی طعم نصف کلوچهای است که زنگ تفریح با اصرار روی میزم میگذارند و میروند.
من فرنوش هستم، کسی که با تمام عشق و علاقه به سمت شغل شریف آموزگاری گرویده و تک تک روزها را با جان و دل نفس میکشم و پرودگار را شاکرم از بودن در جمعی که روحشان به لطافت باران بهاری است...
حال میخواهم چند خاطره از روزهای معلمی را برایتان بازگو کنم، خاطراتی ناب که توسط فرشتههای زمینیام رقم خورده و محال است از ذهنم خارج شوند.
مقنعهاش را جلوی آینه توی راهرو مرتب میکرد. کمی گشاد بود و هر چه جلو میآورد هنوز هم چند تار مو پیدا بود. چادر نماز دستم بود و داشتم به طرف نمازخانه میرفتم. همین که مرا در آینه دید، برگشت سمتم و گفت: «خانم، مقنعه مرا درست میکنی؟ هر کار میکنم نمیشود».
مقنعه را جلوتر آوردم کنارش را تا زدم و مرتب کردم. با هم رفتیم به طرف نمازخانه. بچهها چادرهای گل گلی و سفیدشان را سر کرده بودند و منتظر بودند. چند نفری هم که چادر نداشتند، صف آخر ایستاده بودند. روز قبل گفته بودم فردا چادر رنگی بیاورید. بماند که نیم ساعت از وقت کلاس به اینکه چادر چه رنگی باشد؟ گلهایش سفید باشد یا صورتی؟ اگر چادر خواهرم باشد ایراد دارد؟ اگر نداشته باشم و مشکی سر کنم دعوا نمیکنید؟ و ... گذشت.
مقنعهام را مرتب کردم و چادرم را سر کردم. همه دستشان رفت به مقنعههایشان و جلو کشیدند. بعد چادر را سر کردند و ایستادیم برای اقامه نماز. چشمانشان برق میزد؛ به چادرهای یکدیگر نگاه میکردند و در مورد رنگ گلهایش نظر میدادند. هنگام شروع نماز صدای خندههای یواشکی و پچپچهایشان را از جلو میشنیدم، شاید این اولینباری بود که از صدای خنده و پچپچ یک نفر در صف نماز ذوق میکردم. من میخواندم و آنها تکرار میکردند. این اولینبار بود که نماز خواندن را تجربه میکردند. هنوز به سن تکلیف نرسیدند اما خواندن یک نماز دو رکعتی را یاد میگیرند. از آن روز به بعد که کمکم یاد میگرفتند چگونه نماز بخوانند، بدون اینکه از آنها بخواهم چادر میآوردند تا زنگ آخر به نمازخانه برویم.
زنگ آخر بود. مشغول نوشتن تکالیفشان بودند. فهیمه جلوتر از بقیه همه را نوشت و وسایلاش را نصفه نیمه جمع کرد و کولهپشتیاش را انداخت و آماده رفتن شد. یکی از بچهها از ته کلاس داد زد: «خانم، خانم، غلط گیرت دست فهیمه است، خودم دیدم توی دستش گرفته. همان که دیروز گفتی گم شده، اگر کسی دید برایم بیاورد.»
فهیمه دستپاچه شد، همانجا که بود ایستاد. چشمانش گرد شد، بلند شدم و به سمتش رفتم غلط گیر دستش بود. گفتم: «این را پدرش برایش خریده است. مال من نیست. البته نباید مدرسه بیاورد چون شما فعلاً با خودکار نمینویسید پس نیازی به غلط گیر نیست.»
همه دوباره مشغول نوشتن تکالیف شدند، چند دقیقه گذشت و غلط گیر همانطور در دستانش بود. نگاهش را از من میدزدید و ایستاده بود تا زنگ بخورد و برود.
کنارش ایستادم و او را بیرون بردم. با هم حرف زدیم، اولش انکار کرد و میگفت مال خودم است اما دست آخر غلط گیر را پس داد و عذرخواهی کرد. گفت: «دیگر تکرار نمیشود.»
روزی دیگر، زنگ تفریح بود؛ در دفتر نشسته بودم و چای میخوردم. صدای داد و فریاد چند تا از بچهها را پشت در شنیدم. صدا آشنا بود. بلند شدم در را باز کردم ببینم چه خبر است؛ چند تا از بچهها دست فهیمه را گرفته بودند و کشان کشان به طرف دفتر میآوردند. یکیشان با داد و فریاد گفت: «خانم آبمیوه من را از توی کیفم دزدیده، رفته بود پشت حیاط مدرسه داشت آن را میخورد که دیدمش. مادرم صبح برایم خرید. من آبمیوهام را میخواهم».
یک آبمیوه با طعم پرتقال دستش بود که تا نصفه خورده بود. صورت آفتاب سوختهاش که در بعضی قسمتها رد مغز سیاه مداد روی آن بود، خیس شده بود؛ همینطور اشک میریخت، سرش پایین بود و نگاهم نمیکرد؛ گفت: «خانم به خدا آبمیوه مال خودم است، صبح پدربزرگم برایم خریده.» آوردمش داخل دفتر از دستش عصبانی بودم، صدایم را بلند کردم. او به من قول داده بود. بعد از کلی بحث، معلوم شد که بله فهیمه آبمیوه را بدون اجازه و یواشکی از توی کیف دوستش برداشته بود.
پدر فهیمه وضع مالی خوبی داشت اما مشکلات خانوادگی زیادی داشتند. با او حرف زدم، برای بار دوم قول داد که دیگر تکرار نمیشود. از او خواستم برای آینار که آبمیوهاش را برداشته یک جوری جبران کند. گفتم: «اگر چیزی نیاز داشتی به خودم بگو تا راهحلی برایش پیدا کنیم».
فردای آن روز که به مدرسه آمد یک کارت بانکی دستش بود. سرکلاس مدام ناخنش را میجوید و لبهایش را گاز میگرفت. تمرکز نداشت و حواسش این طرف و آن طرف بود. زنگ تفریح او را صدا کردم. صدایش میلرزید. نگذاشت حرف بزنم میدانست میخواهم چه بگویم. گفت: «خانم به خدا مغازه بسته بود. همین الان از این عمو حسن بگیرم؟ مغازهاش همینجاست روبروی مدرسه»، گفتم: «نمیشود از مدرسه بیرون بروی. فردا بخر»، گفت: «نه نه، امروز این کارت را دستم دادند فردا دیگر نمیدهند.» رفت اما مغازه آبمیوه نداشت به او گفتم: «با آینار حرف بزن و راهی پیدا کن تا برایش جبران کنی».
توی حیاط با هم راه میرفتند و دستشان را انداخته بودند دور گردن یکدیگر. آینار او را بخشیده بود و فهیمه هم دو تا بادکنک به او هدیه داده بود.
درسش نسبت به قبل اُفت کرده بود. لباسهایش نامرتب بود. مقنعهاش همیشه لکه داشت؛ دو سه روز بود که بعضی دفتر و کتابهایش را جا میگذاشت. چند بار در کلاس با شعر و داستان درباره اهمیت پاکیزگی و نظافت شخصی گفته بودم اما فایده نداشت.
زنگ آخر که صدایش کردم و از او خواستم فردا با مادرش به مدرسه بیاید تا با او حرف بزنم، گفت: «خانم مادرم خانه نیست، رفته قهر. بعضی از کتابهایم خانه است اما من میروم خانه پدربزرگ پیش مادرم. در خانهمان قفل است؛ نمیتوانم بروم کتابهایم را بیاورم».
گفتم: «خب پدرت کجاست؟» لبخند زد و گفت: «پدرم شیراز است، اصلاً خانه نیست. مادرم هم با عمو و پدربزرگم که با ما زندگی میکنند، دعوایش شد و رفت قهر».
بعدها فهمیدم پدرش مدتی در کمپ ترک اعتیاد بوده است.
یک روز با دمپایی آمد مدرسه. همه بچهها دورش جمع شده بودند. زنگ تفریح صدایش کردم. سرش را پایین انداخت و آرام گفت: «خانم با عجله آمدم مدرسه، برای همین دمپایی پوشیدم».
اما روز بعد هم دمپایی پوشیده بود و همینطور روز بعدش. همین که آمدم با او حرف بزنم پرید وسط حرفم و گفت: «خانم راستش یک کتونی داشتم که به پایم تنگ شده، پایم را اذیت میکند، مجبور شدم دمپایی بپوشم. مادرم گفته فعلاً نمیتوانم برایت کفش بخرم»...
اینها تنها بخشی از مشکلاتی است که یک معلم با آنها دست و پنج نرم میکند. معلمی که هر روز با یک مینیبوس ۴۰ کیلومتر راه را طی میکند تا «بابا آب داد» را برای ۲۳ دانشآموزی که چشم به راه آمدنش هستند و دم در مینیبوس ایستادند، مشق کند. معلمی که با غم و غصههای بچههایش گریه میکند و با خندههایشان میخندد. معلمی که گرچه کلاسش کوچک اما گرم است به گرمای تنور زنان روستایی. کلاس من شاید پروژکتور نداشته باشد اما آواز خوش پرندگان از حیاط مدرسه، برای بچههایم یک ویدئو زنده است.
اینجا روستا است؛ شاید هیچ کدام از امکانات شهر را نداشته باشد، شاید کتابهایمان را به زور در قفسه کوچک گوشه کلاس که حکم کتابخانه دارد، جا کرده باشیم و در کمد معلم همیشه باز باشد چون فقل ندارد، کلاسهایمان کوچک است آنقدر که نمیتوانیم موقع املاء در کلاس قدم بزنیم و همه بچهها را رصد کنیم و به زور از بین نیمکتها رد میشویم، هم باید معلم ورزش باشیم، هم مربی بهداشت و هم معلم پرورشی. زنگ ورزش که میشود دنیای بچههایم همان توپ کم باد و چند تا طناب است که با شوق به حیاط میبرند اما من خوشحالم که در کنارشان هستم. خوشحالم از اینکه امسال در این نقطه از سرزمین همیشه سرافرازم ایران، ۲۳ دختر زیبا و معصوم هر روز چشم به راه جادهاند تا معلمشان از همان مینیبوس نارنجی پیاده شود و کیفش را دستشان بگیرند و به همان کلاس کوچک و گرم ببرند.
یکیشان برایم نوشته بود: «آرزوی معلم این است که ما درس بخوانیم، این طوری وقتی بزرگ میشویم، آدم موفقی میشویم و پیروز و سربلند زندگی میکنیم و به انسانهای دیگر هم کمک و خدمت میکنیم.»
یادش بخیر، سال ۱۳۹۸ بود که از رشته شیمی در دانشگاه اراک فارغالتحصیل شدم و به ملایر برگشتم. عشق و علاقهام به کار خبر و رسانه سبب شد از شهریورماه سال ۱۳۹۹ در ایسنا مشغول بکار شوم. اما اول مهر که میشد به شوق دیدن دانشآموزانی که با زحمت کیف مدرسهشان را حمل میکردند و با شوق برای آغاز سالتحصیلی جدید راهی مدرسه میشدند، قند در دلم آب میشد. نمیخواستم خبرنگاری را رها کنم اما ته دلم به مدرسه و کلاس گره خورده بود، بالاخره مهرماه ۱۴۰۰ به مدرسه رفتم و به عنوان معلم کلاس سوم مشغول بکار شدم. دو سال در مدرسه غیرانتفاعی، ضرب و تقسیم را در کنار بچههایم درس دادم و مهرماه ۱۴۰۲، به طور رسمی وارد آموزش و پرورش شدم و امسال در دبستانی خدمت میکنم. شاید اولش کمی برایم سخت بود این همه راه و سختیهای روستا اما حالا با جرأت میگویم اگر هزار بار به عقب بازگردم هنوز هم همین روستا و همین مدرسه و همین دانشآموزان را انتخاب میکنم.
و حالا سه سال است که یک معلم شدهام، یک معلم خبرنگار و عشق معلمیام با قلم خبرنگاری گره خورده است؛ به خود میبالم از اینکه پا جای قدمهای فداکارانی چون حمیدرضا گنگوزهی، اکبر عابدی، حسن امیدزاده، کاظم صفرزاده، حمیده دانش و محمود واعظینسب میگذارم.
انتهای پیام